سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/4/8
12:44 صبح

امشب

بدست افسانه در دسته افسوس تنهائی

این روزها لحظاتی است که شب و روز به تو فکر می کنم

 نمی دانم چرا بااینکه می دانم ازان من نخواهی بود

 چرا بابا تارو پود جان برایت لانه می سازم

کاش کسی بود که جواب این سوال های مرا میداد ای کاش بودی ومی دیدی که چه طور در نبودت از بین رفته ام

اما افسوس که در تنهایی این دختر تنها کسی صدایش را نمی شنود عشق من همچو افسانه ای در کنج دلم خواهد ماند روزی همگان خواهند فهمید آن روزنزدیک است اما خیلی دیر

هر روز وهر شب ساعاتی را با خود ویاد تو خلوت می کنم به خاطرات تلخ وشیرین مان فکر میکنم

به روزهائی که من به تو بد کردم بی انکه بدانی به تو دروغ گفتم بی آنکه کلامی از من بشنوی

ای کاش می شد تمام این نگفتن هارا از دفترعشقمان پاک کرداما حیف که نمی توان آن را از صفحه ی روزگار خط زد

چشمان من دید تورا تنها اما پاهایم یک قدم هم به سوی تو بر نداشت دستانم دستان پر از مهر تو را حس کرداما نگرفت اما قلبم پاکی عشق تورا دید وهزاران دشت را دوید

این است افسانه ی عشق .........