سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/12/17
2:1 عصر

رفتن

بدست افسانه در دسته

سلام قرارمان براین بود

بایک نثردرخدمت شما دوستان باشم ولی نشد نه این افکار پراکنده یاری ام کرد

نه دست سرنوشت

که هفت روزمان دربهشت زهرا ومسجد ومراسم وراه انداختن مهمان بگذرد ودراخر خستگی وغم

وای کاشهای فراوان ونبودن  رفتن ودلتنگی

روحت شاد

مادربزرگ سلطنت فیضی 97ساله


90/11/23
10:56 عصر

سلام

بدست افسانه در دسته

 

درچند روز اینده با یک نثر به روز خواهم بود

 


90/7/14
12:41 عصر

هزیون

بدست افسانه در دسته

 

کلیید کلید کلی

میکنم روی

. my computer

1بار 2بار

اما صفحه ای که جلوم بازه رونمیبینم

شاید نمیخوام ببینمش ولحظه ی شروع تکرار تکرار پشت سرهم

وبعد یه چیزی توصفحه به چشمم زیادی میاد .

وهمه چی تموم شد حالا صفحه جلوم بازو درایوا رو میبینم اما هنوز لذت کلید کردن

رو my computer

..............

 


90/1/4
8:40 عصر

توان...........

بدست افسانه در دسته

 

وقتی توانم به کسی نمیرسد قلم را برمیدارم

سرم درد میکند به پروفن پناه میبرم

اما وقتی تورا ندارم ......

کفشهایم لنگه به لنگه شده افکارم مخشوش است

دیگران مرا باانگشت نشان میدهند اما چرا ؟

لبریز شده ام از سوال زبانم بند امده

چراهایم مرا به یاد صندوق ارتباط با مدرسه می اندازد

اماچرا؟...............................

و امروز گسلهای افکارم بزرگتر شده

کارنامه امواج لاو مغزم را ثبت کرده

اوضاع بدتر شده...

این چیست که قلبم را چنان به تپش انداخته

 که حتی پروپرانول 40 هم جوابگو نیست  

ساده است این روزها

.

.

.

 {دیگر سخت نخواهم گرفت}


عیدتون مبارک

 


 


89/9/28
5:33 عصر

به یاد قدیما

بدست افسانه در دسته

 

در گوشه ای از غمکده ی خود نشسته ام .


وبه دیروزوفرداهای پرطول ودازخود می اندیشم چه خواهد شد ؟؟؟


این سرنوشت مرا تاکجا دراین سردرگمی خواهد کشاند


عشق وعلاقه را به ظاهردر خود به گورستانی تبدیل کرده ام اما چه کنم


که در درونم شعله ور است .


آری"در این حیاهوی هر که به فکر خود است من خود را فراموش کرده


وبایاد ووجود تو زنده هستم .قلم شعر تا کجا مرا یاری خواهد کرد


میدانم تا وقتی که توان دارد


مشکل این ایت که هیچکس تا آخر راه باتو نیست گفتن اسان است


ولی عمل کردن دشوار.


زیستن زیباست ولی نوشتن زیبات

ر

حال برای تو که اینها را میخوانی چیزی نیست جز یک مشت نوشته


اما برای دختری مثله من تمام هستی وسنگ صبور است


 که توانسته ام  درد دلها بااو بگویم.


خواهم گفت :چرا ؟؟؟از چه کسی .آیا میدانی ...........


قدرت گفته هایم کم است اما


درنگاهم بسی نا گفتنی هاست.که حتی تو هم نخواهی فهمید جزخداوند که از راز دل


با خبر است تمام مردم در بی خبری خواهند ماند اما تا به کی ادامه خواهی


داد.................

 

 تابستان 1387.ساعت ازنیمه شب گذشته


89/8/13
4:56 عصر

................................................................

بدست افسانه در دسته .............

دیگه ازهمه چی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خسته شدم.


89/3/26
6:8 عصر

اقاسر باااااااااااااالا

بدست افسانه در دسته

..آقا سر بالا...

 

چقدر سخته باشی خسته

چقدر سخته همش داغون

چقدر سخته تو این سرما

باشی بی چتر زیر بارون

 

همیشه بودنم لازم

 همیشه خواستنم بیجا

هیشه توی تصمیمهام

بوده حکم تو ای آقا

 

چرا هیچکس نمیفهمه

چرا هیچکی نمیبینه

چرا اون دختره اونجا

بازم ازم گشنگی سیره

 

سقوط یا اوج نفهمیدم

همیشه بالشم سنگه همیشه

همیشه آقا سر بالا

سایه ی نفرت همون مرد

 

بهمن 88

بعدظهر جمعه

هوا سردو بارونی

تنها

منتظر نظر شماهستم


   1   2   3      >