قلمت را بردار...
خطي بکش به بطلانِ آدميت...
در ناداشته هايت مرا بجوي...
آنچه داري ساخته و پرداخته ي ذهنيست که در اسارتِ درد ...راه فرار را از تونلي مملوء از پروفن ميداند...
بگذار اين درد کاسه ذهنت را در هم شکند...بگذار تا اين درد تمام وجودت را فرا گيرد...تمام نرونهاي عصبيت را در هم شکند....
تو بايد بشکني...
تو بايد در هم بريزي...
کفشهايت را رها کن...انديشه ات را از پايت در آور...آنچه تو نياز داري نه کفش است، نه پا، نه قلم......
تو در کنج افق گسل افکارت نياز به فرو ريختن داري...
بگذار لاو مغزت کار خودش را انجام دهد...
چشمانت را کور کن تا سر انگشتان اتهام را نبيني...
به معصوميت درونت ايمان داشته باش...
به اين چيستي که تپش قلبت را قلقلک مي دهد...
به آنچه که بسيار بسيار ساده گونه سخت است....
بشکن....
بشکن....
بشکن...
به تمام وسعت تنهاييت بشکن..
به تمام قدرت پروفن....
به تمام چراهاااااااااا............
تو بايد عشق را زمزمه کني....
بنوش از جرعه لاوي که در آن مستغرقي....
از تبت ذهنت خودت را به قعر چاه بيانداز....
بگذار نغمه ي قناري هاي عاشق شوي...نه قصه تکرار طوطي هاي بازرگان.....