در گوشه ای از غمکده ی خود نشسته ام .
وبه دیروزوفرداهای پرطول ودازخود می اندیشم چه خواهد شد ؟؟؟
این سرنوشت مرا تاکجا دراین سردرگمی خواهد کشاند
عشق وعلاقه را به ظاهردر خود به گورستانی تبدیل کرده ام اما چه کنم
که در درونم شعله ور است .
آری"در این حیاهوی هر که به فکر خود است من خود را فراموش کرده
وبایاد ووجود تو زنده هستم .قلم شعر تا کجا مرا یاری خواهد کرد
میدانم تا وقتی که توان دارد
مشکل این ایت که هیچکس تا آخر راه باتو نیست گفتن اسان است
ولی عمل کردن دشوار.
زیستن زیباست ولی نوشتن زیبات
ر
حال برای تو که اینها را میخوانی چیزی نیست جز یک مشت نوشته
اما برای دختری مثله من تمام هستی وسنگ صبور است
که توانسته ام درد دلها بااو بگویم.
خواهم گفت :چرا ؟؟؟از چه کسی .آیا میدانی ...........
قدرت گفته هایم کم است اما
درنگاهم بسی نا گفتنی هاست.که حتی تو هم نخواهی فهمید جزخداوند که از راز دل
با خبر است تمام مردم در بی خبری خواهند ماند اما تا به کی ادامه خواهی
داد.................
تابستان 1387.ساعت ازنیمه شب گذشته